یادداشتی از: ترانه صادقیان

دور مي دانم هانيبال الخاص را نشناسيد يا نامي ازو نشنيده باشيد. هانيبال الخاص نقاش است. و خرداد آينده هشتاد ساله مي شود. نه تنها نقاش است شايد بيش از هر نقاشي در 60 و اندي سالي كه نقاشي كرده براي نقاشي و نقاشان جوش زده و خروش داشته. يك دم بيكار نبوده مدام مي گويد كار كار و كار. سر شاگردانش داد مي زند كه :«پس كو آن هزار دستي كه بايد مي كشيدي؟ مگر نگفتم دست بكشيد و از دست كشيدن دست نكشيد؟» هر كاري در كلاسش بكني يا پس از آن كه بزرگ شدي و رفتي سي خودت در كارگاهت ، كم است. هميشه نگراني كه از سوي او به كم كاري متهم شوي. تازه غير از اين ها اگر شاگردش باشي كم كم كرم شعرو داستان راهم به جانت مي اندازد خودش هم اهل اين حرفهاست. گفتيم نمايشگاه بزرگي بگذاريم از كارهايش. در سالگرد تولد هشتاد سالگي اش«توي پرانتز بگويم همين ارديبهشت پاشده رفته لوس آنجلس كارهاي تازه اش را برده آنجا و نمايشگاه گذاشته، حالا تو كه شاگردش باشي جرات داري بنالي كه آقا مگر مي شود كار كردو اين حرفها يعني كم كاري كني؟» اول بگويم كجا جا مي شود اين همه كار او. نه فقط نقاشي هايش بلكه مجسمه ها و داستان هاو اشعارو مقاله ها و ترجمه هاو شيطنت ها كه كرده و همه جار به هم ريخته. شايد بشود دراين وبلاگ اشاره هايي كرد به آنچه كرده و دعوت كرد از شما كه بياييد و خودش راببينيد و كارش بخشي از كاري كرده در اين سال ها در نقاشي در تولد هشتادسالگي اش.
نام بزرگداشت براين نمايشگاه نهادن ذهن انسان را ميبرد طرف كليشه هايي كه هانيبال با آن ميانه اي ندارد. پس مي گويم:
21خردادتا 2 تير در خانه ي هنرمندان نمايشگاهي تحليلي از كارهاي هانيبال الخاص برپاست.
در اين نمايشگاه آثاري كه از مجموعه داران به امانت گرفته شده، كارهاي قديمي مجموعه ي شخصي اش، ومجموعه اي از عكس هاي تهيه شده از كارهايش در زمان هاي مختلف فيلم هاي مستند ساخته شده از او وزندگي اش به نمايش در مي آيد. سعي دست اندر كاران براين است كه اين نمايشگاه بتواند مجموعه اي پذيرفتني از حركت هنري هانيبال را درطول زماني كه او كار كرده به دست بدهد. مايه اي براي تحليل گران و منتقدان. باشد كه فرزندان هنري او اگر سالها بعد پي-اش گشتند ردي بيابند. هدف ما از برقراري اين نمايشگاه همين است.
در اين كار از كمك بي دريغ مسئولان خانه ي هنرمندان بهره مند شديم. گالري الهه بخش مهمي از كار نمايشگاه را قبول كرده. افراد و سازمان هايي مارا حمايت كردند. كساني از دوستان و شاگردانش نيز در اين كار مارار ياري كردند كه نامشان و آنچه ياري كرده اند به تمامي خواهد آمد.
آنچه در اين نمايشگاه مي بينيم تنها به فرد هانيبال مربوط نمي شود بلكه مي بايست آغاز شيوهاي باشد از ثبت و تصوير همه ي  كار هاي هنري و هنرمندان كه گم نشوند هنرمندان ما، تا دوره هاي هنري بعد هنرجويان مثل ريسمان رها شده در باد بي اصل و ريشه نمانند. بدانند پدران و مادران هنري شان چه كرده اند ودر هر صورت هركه هستيم پرده ي فراموشي و ابهام پنهانمان نكند.
اين مشكل گم شدگي را ما با تمام وجودمان حس كرده ايم. منظورم كساني  است كه در چند دهه ي پيش كار هنري كرده اند و در دوره اي از كارشان به دنبال ردي از كارهاي شده و نشاني از كنندگان آن هستند. بادا كه اين بزرگداشتي باشد براي راه خرم هنر كه هانيبال جز رهسپاري در آن هيچ نپيموده.

یک داستان از هانیبال الخاص: 
خانه شماره هفده كوچه اوك
كوچه اوك بن بست بود، با يك ميدان گردي آخر آن ، براي دور زدن ماشين ها و بيست و چهار تا خانه همشكل و قواره. ديوار روبروي كوچه دو پنجره بزرگ قد هم داشت. يك پنجره اطاق ناهار خوري، يك اطاق نشيمن و دو در ، يكي در خانه و يكي در بزرگتر گاراژ. اولين خانه دست راست شماره يك بود و اولين خانه دست چپ شماره بيست و چهار. خانه ما، خانه دست چپ بود و هشتمي از سر كوچه. خانه ها يك در ميان و برعكس كنار هم نشسته بودند، طوري كه در خانه ها و در گاراژ ها دو تا دو تاپيش هم بودند. پاي هر در خانه چهار پله بود. چمن همه حياط ها را ماشين زده بودند، يكدست سبز تيره متمايل به آبي. چمن ما فقط ماشين نزده بود. سبزه هاي بلندش پر بود از گل هاي كوچك وحشي. خانه را همكاري كه تازه باز نشست شده بود برايمان پيدا كرده بود.
تو كارخانه نيم ساعت از كار نگذشته بود كه ديدم تكني كالر جو، با نيش باز به طرفم مي آيد. نزديك شد، دست محكمي داد و گفت :
‏“ شانس آوردي عومر، خونه خالي شد. دو اطاق خوابه است با گاراژ و زيرزمين. كمي نموره ولي چاره داره. كوچه اوك منزل شماره هفده. همسايه هات بيشترشون مال يكي از شعبه هاي همين كارخانه اند. يكي دو تا از كارفرماهاش هستند. منهم همسايه تم. راستي راستي شانس آوردي عومر. با همون كرايه كه مي خواستي. ديگه غصه نداري.“
آن روز تو راه از دانشگاه تا كارخانه، همه اش فكر مي كردم، آخر شب كه به خانه برسم، دو روز آخر هفته را حسابي استراحت مي كنم. سال تحصيلي تمام شده بود و تابستان فقط در كارخانه كار مي كردم. روز شنبه به كمك دوستان ايراني هر چه داشتيم از اين ور شهر به آن ور شهر برديم. وقتي همه رفتند من و زنم از زور خستگي ميان اثاثيه ها پهن شديم و همه چيز ريخته بود تو اطاق ها. فردايش تعطيل بود. تصميم داشتيم آشپزخانه را رنگ سياه بزنيم و چند تا طراحي هاي زغالي آخري را كه در كلاس از اندام لخت كشيده بوديم روي ديوار سياه نصب كنيم. مي خواستيم اطاق خواب را پسرمان خودش نقاشي كند. هرچه دلش مي خواهد روي ديوار بكشد. زيرزمين سرتاسري به من مي رسيد. اولين كارگاه نقاشي من مي شد. فكرش براي من يك رويا بود. بيرون را نگاه مي كردم. هوا رو به تاريكي مي رفت. به زنم گفتم:
“برم كوچه و گشتي بزنم. يك سرو گوشي آب بدم“
از دست راست شروع كردم تا تمام دو طرف كوچه را دور بزنم هيچكس تو كوچه نبود. از جلو پنجره كه رد مي شدم، تمام اهل خانواده تو اطاق غذاخوري دور ميز نشسته بودندو شام مي خوردند. ساعت شش بود و نقش تمام پرده ها شطرنجي بود، با شطرنجي هاي ريز به رنگ قهوه اي و زرد يا قرمزو صورتي بود. لوسترها همه يكجور و يك قواره بود انگار از يك كارخانه بيرون آمده بود. همه شان شش شاخه فلزي طلايي رنگ داشتند كه به كاسه قهوه اي رو به پايين و سه كاسه گلي رو به بالا وصل مي شد. ما به جاي لوستر يك سبد ايراني داشتيم كه گرترود صاحبخانه سابقمان مي خواست آن را از ما بخرد. وسط سبد را سوراخ كرده بوديم و چراغ سقف را از آن مي گذرانديم. وقتي روشن مي شد حفره هاي سبد سقف را پر مي كرد از ستاره هاي بزرگ و كوچك. براي پرده ها بنا بود پارچه گوني بخريم و چند خط افقي از نخ هاي ته آن را در بياوريم تا حالت ريش ريش پيدا كند. به خانه كه برگشتم به زنم گفتم:
“درست همين الان بيست و سه خانواده از همسايه هاي مون دارن شام مي خورن. گرسنه ام شد. چي داريم بخوريم؟“
زنم كه داشت كتاب مي خواند گفت:
“فعلا كه دختره از خستگي غش كرده . بزرگه هم همين طور. ميخواهم بذارم يك دو ساعتي دست كم بخوابند. حالا چه وقت شام خوردنه. بشين كتابتو بخون. تويخچال كالباس و گوجه فرنگي داريم ، وردار بخور.“
شام را كه خورديم دوشك ها را روي زمين پهن كرديم و افتاديم رويشان. داشت خوابم مي برد كه زنم گفت:
“دلم براي گرترود سوخت. جامان تنگ بود ولي خيلي زن خوبي بود. پيرزن موقع خداحافظي نزديك بود گريه كند. انگار نمي خواست مارو از دست بدهد. موضوع كرايه اي كه از ما مي گرفت نبود. به بچه ها خيلي انس گرفته بود. بيچاره زن تنهايي است.“
من هم مي خواستم از خوبي هاي گرترود بگويم ولي خواب نگذاشت.
فردا صبح سحر از صداي وحشتناك ماشين چمن زني بيدار شدم. رو پله كه آمدم ديدم همسايه بغلي ما است . سلام كردم اما جواب سلامم را نداد. خواستم بگويم صبح روز تعطيلي به اين زودي چه وقت چمن زدن است و چمن كه احتياجي به زدن ندارد، در آمد و گفت:
“كي مي خواي اين چمن لعنتي تو بزني. گه زده به منظره كوچه.”
گفتم:
“وضع چمن من مربوط به خودم مي شه.”
برگشتم و داخل خانه شدم. بعد داشتيم آشپزخانه را رنگ مي زديم كه پسرم گريه كنان آمد تو.
“كتابمو پاره پاره كردند. مسخره ام مي كنن، مي گن اداي بزرگاه رو در نيار، من نمي خوام باهاشون بيسبال بازي كنم.”
پسرم را بوسيدم و گفتم:
“چيزي نيست كارمون كه تمام شد مي شينيم كتابتو مثل اولش به هم مي چسبونيم.”
ساعت پنج بعدازظهر همه چيز سرجايش بود. آشپزخانه رنگ شده بود. طراحي ها را آويزان كرده بوديم هيچ احساس خستگي نمي كرديم. اولين بار بود كه درخانه درستي زندگي مي كرديم. سه پايه ام را تو زيرزمين جاي مناسبي گذاشته بودم. روزشماري مي كرديم كه تعطيلات آخر هفته برسد و من شروع به نقاشي كنم.
داشتيم شام مي خورديم كه كوچه مان تاريك شد. ازپنجره نگاه كردم. دو سه خانه ي ديگر هم كه چراغشان روشن بود خاموش شد. بعد از شام بيرون آمديم و روي پله هاي جلو در نشستيم. تو محله فقط دو خانه روشن بود، يكي خانه ي ما و يكي هم خانه دست راست آخركوچه. زنم پرسيد:
“فكر مي كني چه خبره؟”
“من هم سر در نمي آرم.”
“شايد اتفاقي افتاده، كسي مرده. برو ببين چي شده.”
راه افتادم . آهسته مي رفتم. به خانه ي آخر كوچه كه رسيدم ديدم مثل اينكه در حياط عقبي خانه بزن بكوبي بر پاست. چند تا بچه جلو خانه بازي مي كردند. از دختر بچه اي كه پيراهن بلند قشنگي پوشيده بود، پرسيدم:
“اينجا امشب چه خبره؟”
“مهموني ماهانه كوچه مونه. امشب نوبت بابا و مامان منه.”
در خانه باز شد. سه نفر با ليوان هاي بزرگ آبجو بيرون آمدند. روي پله ها ايستادند. نگاهشان به طرف خانه ما بود. در تاريكي كوچه مرا نمي ديدند. يكي از آن ها ليوان آبجو خود را به طرف خانه ما دراز كرد و گفت:
“مادر سگ ها آشپزخانه شونو رنگ سياه زدند. از اين قرتي مرتي هاي هنريند عوضي ها.”
دومي كه خيلي چاق بود گفت:
“خارجي اند آشغال ها.”
سومي كه بلند تر بود گفت:
“مي شه همين امشب ترتيب شونو داد.”
ديگري گفت: “جشن مونو با اين آشغال ها خراب نكنيم. مي ذاريم آخرهاي شب و كارو يكسره مي كنيم. مثل اون يكي كه كاسه كوزشو ريختيم به هم.” زني بيرون آمد و گفت:
“بياييد تو پسرها، رقص پولكا شروع شده!”
برگشتم نزديك به خانه بودم كه صداي پاي كسي رو از پشت سرم شنيدم. ايستادم. نزديك تر كه شد تكي كالر جو را شناختم.
“عومر اينجايي خوب شد ديدمت. باهات حرف دارم!”
“ها تكني كالر جو، حرفت با من چيه؟”
“گوش كن عومر به نظرمن تو و زن و بچه هات امشب تو اين خانه نباشيد خيلي بهتره.”
“متشكرم تكني كالر جو، خودم دستم آمده. مي دونم برامون خط و نشون كشيده اند.”
“ببين خطرناكه، قضيه خيلي جديه.”
“آره مي دونم آره.”
زنم كه مرا ديد گفت:
“چيه چرا رنگت پريده؟”
“بايد همين امشب از اينجا بريم. همين امشب.”
“مگر چي شده؟”
“بعد بهت مي گم.”
به طرف تلفن رفتم:
“الو!”
“الو”
“گرترود خانم خودتي؟ مزاحم كه نشدم.”
“نه عزيز، چطوريد؟ خوب شد تلفن زدي ، بذار برم مداد بيارم و شماره تلفنتون رو يادداشت كنم.”
“نه گرترود خانم شماره تلفن لازم نيست، امشب مي خوايم برگرديم پيشيتون اگر قبول كني!”
“البته ، البته . ولي مگر اتفاقي براتون افتاده؟”
“فعلا نمي شه زياد حرف زد ميام براتون تعريف مي كنم.” به زنم كه ماتش برده بود گفتم:
“پاشو بچه ها را آماده كن. هرچه دم دسته، جمع كنيم و هرچه زودتر راه بيفتيم. تو راه همه چيزو بهت مي گم. خوب شد كه قرارداد اجاره رو هنوز امضا نكرديم، خيلي شانس آورديم.


هانيبال الخاص
1958

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر